|
از سمت راست خيابان مرد ميآمد. ميآمد دختر را ببيند. از سمت چپ خيابان دختر ميآمد. ميآمد مرد را ببيند. دختر نگاهي به آسمان صاف و روشن انداخت. ـ «امروز اگه بارون ميباريد محشر ميشد. شاعرانه، مثل اولين روز ديدارمون. كاش بباره.» باران شروع به باريدن كرد. در سمت راست خيابان پسر قطرات باران را بر سر و روي خود حس كرد. دستي به سرش كشيد و نم نشسته بر موها را پاك كرد. ـ «كاش بارون بند بياد. نميخوام تو همچه روزي موش آب كشيده بشم.» باران بند آمد. از سمت راست خيابان مرد ميآمد. ميآمد دختر را ببيند. در آن سمت باران نميباريد. از سمت چپ خيابان دختر ميآمد. ميآمد مرد را ببيند. در آن سمت باران ميباريد. وسط خيابان دختر و مرد به هم رسيدند. باران… نويسنده خودكار را روي كاغذ گذاشته و به فكر رفته بود. ـ «حالا چيكار كنم؟ بارون بباره يا نه؟» چشمانش را بسته و دستانش را گذاشته بود روي ورق كاغذي كه مينوشت. ـ «عجب! كاغذ چرا خيس شده؟» چشمانش را باز كرد. دستانش را از روي كاغذ برداشت. دست راستش خيس بود. دست چپش خشك. لبخند زد. ـ «اگه تكليف بارون حل نشه… مرد و دختر به هم نميرسن، اون وقت…» چشم دوخت به صفحه كاغذ. اثري از مرد و دختر نبود. ـ «اين… اين مرد و دختر كجا رفتن پس؟» نويسنده دوردست كاغذ را از نظر گذراند. ـ «نه خير. آب شدن رفتن تو زمين. ولي… يعني با هم رفتن، يا هر كدوم تنهايي به يه طرفي رفته؟!» باز هم اين طرف و آن طرف خيابان را از نظر گذارند. صداي خنده كودكي توي گوشش پيچيد. ـ «بچه؟ اينجا؟» نگاهي به اطراف اتاقش انداخت. ـ «صداي كييه؟ تو اين اتاق كه تا حالا بچهاي نبوده.» صداي خنده دوباره توي گوشش پيچيد. نشست روي صندلي و چشمانش را بست. ـ «ميتونستم زير بارون راه برم. ميتونستم. كاري نداشت.» |
|