باران

محمد رمضاني
ramazani43@yahoo.com

از سمت راست خيابان مرد مي‏آمد. مي‏آمد دختر را ببيند.
از سمت چپ خيابان دختر مي‏آمد. مي‏آمد مرد را ببيند.
دختر نگاهي به آسمان صاف و روشن انداخت.
ـ «امروز اگه بارون مي‏باريد محشر مي‏شد. شاعرانه، مثل اولين روز ديدارمون. كاش بباره.»
باران شروع به باريدن كرد.
در سمت راست خيابان پسر قطرات باران را بر سر و روي خود حس كرد. دستي به سرش كشيد و نم نشسته بر موها را پاك كرد.
ـ «كاش بارون بند بياد. نمي‏خوام تو همچه روزي موش آب‏ كشيده بشم.»
باران بند آمد.
از سمت راست خيابان مرد مي‏آمد. مي‏آمد دختر را ببيند. در آن سمت باران نمي‏باريد.
از سمت چپ خيابان دختر مي‏آمد. مي‏آمد مرد را ببيند. در آن سمت باران مي‏باريد.
وسط خيابان دختر و مرد به هم رسيدند. باران…
نويسنده خودكار را روي كاغذ گذاشته و به فكر رفته بود.
ـ «حالا چيكار كنم؟ بارون بباره يا نه؟»
چشمانش را بسته و دستانش را گذاشته بود روي ورق كاغذي كه مي‏نوشت.
ـ «عجب! كاغذ چرا خيس شده؟»
چشمانش را باز كرد. دستانش را از روي كاغذ برداشت. دست راستش خيس بود. دست چپش خشك. لبخند زد.
ـ «اگه تكليف بارون حل نشه… مرد و دختر به هم نمي‏رسن‎، اون وقت…»
چشم دوخت به صفحه كاغذ. اثري از مرد و دختر نبود.
ـ «اين… اين مرد و دختر كجا رفتن پس؟»
نويسنده دوردست كاغذ را از نظر گذراند.
ـ «نه خير. آب شدن رفتن تو زمين. ولي… يعني با هم رفتن، يا هر كدوم تنهايي به يه طرفي رفته؟!»
باز هم اين طرف و آن طرف خيابان را از نظر گذارند. صداي خنده كودكي توي گوشش پيچيد.
ـ «بچه؟ اينجا؟»
نگاهي به اطراف اتاقش انداخت.
ـ «صداي كي‏يه؟ تو اين اتاق كه تا حالا بچه‏اي نبوده.»
صداي خنده دوباره توي گوشش پيچيد. نشست روي صندلي و چشمانش را بست.
ـ «مي‏تونستم زير بارون راه برم. مي‏تونستم. كاري نداشت.»
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30850< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي